آزمایش غیر انسانی من و نتیجه عجیب آن!

مدتی قبل به دنبال یک ایده تصمیم گرفتم یک آزمایش روی اعضای خونواده انجام بدم. تو عنوان مطلب گفتم غیر انسانی آخه پیش خودم کمی عذاب وجدان گرفتم که بدون اطلاع داشتم کار خودم رو انجام میدادم!

ایده این بود که ببینم چقدر از احساسات و رفتارهای ما تحت تاثیر بقیه و محیطه و اینکه ما چقدر در مقابل محرک های بیرونی و واکنشی که نسبت بهش داریم بصورت آگاهانه و در حالت هوشیاری عمل میکنیم... اینکه چقدر آزادی اراده داریم.

خب، آزمایش اینگونه شروع شد که شخص بنده تصمیم گرفتم جو خونواده رو تغییر بدم و یک جو شاد ایجاد کنم. خب با استفاده از جملاتی فکر شده و چنتا کار کوچک دقیقا به هدف مورد نظر دست یافتم!...

گام بعدی چنتا کتاب رو گذاشتم رو میز جلو چشم بقیه و خودمم یکی از کتابها رو برداشتم... و بعد چند لحظه دیدم که همسرم یکی از کتابها رو برداشت و همینجوری بازش کرد و مشغول شد. ( جالبه که دو روز بعدش کتاب رو تموم کرد! )

خب، بعدش نوبت ایجاد یه جو انتقادی بود... و من بصورت خیلی ریز و غیر مستقیم اشاره ای به نامرتب بودن کتب کتابخونه کردم و همین کافی بود که برای نیم ساعتی چالش هایی رو توی خونه تجربه کنیم! و البته بعدش مجددا جو موجود رو به سمت دلخواه هدایت کردم.

--

این کار واقعا نتیجه جالبی به همراه داشت. من با حرف ها و کارهای کوچکی تونستم رفتار بقیه رو تغییر بدم، کاری کنم که تصمیمات متفاوتی بگیرن.. حتی احساسات دیگه ای رو تجربه کنن. حتی بعدها هم مجددا این ایده رو در ارتباط با دوستام تست کردم و باید بگم متاسفانه باز هم نتیجه آزمون قبلی رو داشت.

نهایتا به این نتیجه رسیدم که رفتار، احساسات و تصمیمات ما بسیار به رفتار دیگران و همینطور محیط وابسته است... و این موضوع یعنی ما آزادی خودمون رو بسیار محدود کردیم.

یک نوتیفیکیش روی گوشی می تونه باعث بشه چند ساعت رو تو شبکه های اجتماعی باشیم...

حرف یک نفر دیگه یا رفتارش باعث تغییر رفتار ما میشه...

اینکه در طی روز با چه چیزهایی در ارتباط هستیم، چه چیزهایی می بینیم و به چه چیزهایی گوش میدیم باعث میشه تصمیمات متفاوتی بگیریم...

دیدن یک کلیپ میتونه مارو ناراحت کنه، خوشحال کنه، عصبانی کنه، ناامید کنه و بسیار احساسات دیگه... و هرکدوم از این احساسات باعث بروز رفتارهای متفاوتی از ما میشه.

این موضوع وقتی ترسناک میشه که به این ایده توجه کنیم که ما داریم کنترل میشیم... توسط رسانه ، اجتماع و یا هر خوراک مغزی که از طریق چشم و گوش داریم به ذهنمون وارد میکنیم.

ته داستان نارضایتی هست که نسبت به خودمون داریم چرا که فکر میکنیم جایی که باید باشیم نیستیم.

چقدر عالی میشه اگه بتونیم به قدرتی برسیم که هیچ چیز و هیچ کسی نتونه آرامش درونیمون رو به هم بزنه و رفتار و احساسات ما رو به کنترل خودش دربیاره.

بزرگترین همدم من...

اوایلی که اینجا توی این وبلاگ می نوشتم این قضیه برام خیلی سخت بود. معمولا پست هایی که میزاشتم نقل قول بود یا شعر یا هر نوشته قشنگ دیگه ای که به حرف دلم نزدیک بود اما من نگفته بودمش.

با وجود اینکه عاشق نوشتن بودم اما همیشه ازش میترسیدم. از حدود 4 سال پیش همه چیز عوض شد و نوشتن برام به شکل یک اعتیاد جذاب و روزانه درومد...

اوایل یه فایل به اسم "روزنوشت" درست کردم توی "گوگل داکس" که رمز داشت و سعی میکردم لحظات برجسته روزمو ثبت کنم.

بعدا سراغ دفتر و قلم اومدم که بسیار جذاب تر بود،...

حالا بعد مدتها وقتی به گذشته نگاه می کنم و آرشیو دفترهای پرشده خودم رو می بینم ، فکر میکنم نوشتن یکی از بهترین و مهم ترین تصمیماتی بود که در تمام زندگیم گرفتم.

چه وقتهایی که حالم بسیار گرفته بود و کنج کافی شاپ دوستم تنهایی مینشستم و هندزفری میزاشتم و فقط صفحات دفتر رو پر میکردم.

یا وقتایی که اعصابم داغون بود و ناراحت بودم ، و یا زمان هایی که کلی انگیزه داشتم برای شروع یک کار جدید .... و هر احساس غلیظ دیگه که داشتم...

این نوشتن بود که همیشه منو به خودم بر میگردوند. نوشتن بود که باعث شد خودم رو بهتر بشناسم.

اوایل فقط چالشها و احساساتم رو می نوشتم و اتفاق بزرگ زمانی رخ داد که این ایده به سراغم اومد که بعد از نوشتن احساساتی که تجربه کرده بودم یک کلمه شگفت انگیز با عنوان "چرا" قبلش اضافه کنم...

شبیه معجزه بود، شروع به نوشتن برای پاسخ به سوالی مانند " چرا من الان باید ناراحت باشم؟ " و سوالاتی شبیه این کردم... انگار که پاسخ ها منتظر بودن تا من دست به قلم شوم. جواب ها خود می آمدند و بعد آن حس پیامبری داشتم که به او وحی شده و یا شخصی که کائنات با شیوه نامرئی خود به او آگاهی رسانده.

دوستم مصطفی هم که نوشتن را شروع کرده بود از شنیدن این ایده بسیار خوشحال شد و او هم همین روش را در پیش گرفت.

بخش زیادی از زمانی که همدیگر را می دیدیم صرف بیان تجربه هایمان می شد که خودش نکات بسیاری از رفتارشناسی ما به عنوان "آنچه هستیم" می شد.

حالا نوشتن من را به سمتی می برد که هر روز به جواب "من چه هستم" نزدیک تر می شوم. و این موضوع نتیجه عالی به همراه دارد، چرا که باعث شده کنترل بیشتری بر احساساتی که تجربه می کنم و رفتاری که بروز می دهم داشته باشم.

ترس و تجربه من از مرگ

همیشه ترس از مرگ یه موضوعی بود که ذهن من از فکر کردن بهش فرار میکرد. تا اینکه چند سال قبل یک خواب "تماما واقعی" دیدم. صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریک بود بیدار شدم و بعد حدود یک ساعت گفتم یه نیم ساعت دیگه بخوابم. خیلی خوابم گرفته بود و خیلی سریع خوابم برد و بعدش واقعی ترین خواب تمام عمرم را دیدم.

در روستای مادری ام داخل کوچه باغی که دوران کودکی محل بازی من و رفیقام بود قدم می زدم، روبروی کوچه باغ در فاصله ای حدود 100 تا 150 متری منزل عموی من قرار گرفته و جلوی خونه شون 4 نفر آدم شیک پوش کت شلواری دیدم و توجهم جلب شد. صداشون شنیده می شد اما واضح نبود چی میگن، انگاری با هم جروبحث داشتن، سه نفر در مقابل یک نفر. که یه دفعه یکی از اون سه نفر یه اسلحه کمری درآورد و به طرف اون شخص دیگه شلیک کرد.

من از شدت تعجب و ترس دهنم باز مونده بود و با چشمانی خیره این صحنه رو نگاه می کردم. یه دفعه سمت راستم و در فاصله چند قدمی یکی از همون سه نفر رو دیدم که با اسلحه به سمت من نشونه رفته.

با خودم فکر کردم که حتما متوجه شدن که من شاهد این صحنه بودم و الان اومدن سراغ من،.. در همین فکرا بودم که به سمتم شلیک کرد....

دیگه چیزی متوجه نشدم، چشامو باز کردم دیدم داخل یه مینی بوس همراه با یه عده دیگه داریم یه مسیری رو میریم... این داستان خیلی طولانیه، مسیری که داشتیم میرفتیم پر از ماجرا بود،... یک دو موردش رو تعریف میکنم.

تو صندلی من یه نفر دیگه هم بود که من اصلا بهش نگاه نمیکردم، ولی باهاش حرف میزدم، مثل حالتی که آدم با دوستش کنار همدیگه قدم میزنه و باهاش صحبت میکنه بدون اینکه بهش نگاه کنه. این شخص کسی بود که جواب سوالها رو میدونست و من ازش سوال میپرسیدم.

از پنجره مینی بوس متوجه یه کوه بزرگ شدم که عده ای زن و مرد داشتن با بیل و کلنگ اونجا رو می کندن و در یک موقعیت بسیار خطرناکی کار میکردن که هر لحظه امکان ریزش کوه و دفن شدن همشون وجود داشت.

از شخص کنارم پرسیدم داستان چیه، میگه اینا قبل مرگ کارهایی کردن که باید مکافاتش رو بکشن.

جلوتر به جایی رسیدیم که میخواستیم یه چیزی بخوریم. در این هنگام صحبت کردن برام بسیار مشکل شد. هنگام حرف زدن تیکه های سنگ کوچکی مثل حبه قند از دهنم بیرون میریخت و نمیتونستم به خوبی حرف بزنم.. با هر سختی بود ازش پرسیدم چرا اینجوری شده... بهم گفت یادت نیست چقدر حرف لغو و بیهوده میزدی؟

و چندین مرحله دیگه.

جالب بود که توی این خواب با هشیاری تمام داشتم فکر میکردم... یه جایی به خودم گفتم این نباید واقعیت داشته باشه حتما دارم خواب میبینم.. پس شروع کردم به خوندن تابلوها یا زدن به صورتم که بتونم خودمو از خواب بیدار کنم.

بعدش دیدم فایده نداره.

یاد این موضوع افتادم که سالهای قبل کتابی رو در خصوص افرادی که تجربه مرگ موقت داشتن خونده بودم و این ایده به فکرم رسید که شاید من توی کما هستم و این صحنه ها رو دارم تجربه می کنم.

پس دوباره از شخصی که کنارم بود و هیچوقت بهش نگاه نمیکردم در خصوص این موضوع پرسیدم و گفتم حتما من توی کما هستم. این شخص انگار قدرت خاصی داشت. گفت نه تو واقعا مردی و در لحظه ای دوباره منو برگردوند به همون صحنه تیرخوردنم.

توی این صحنه دیدم که اون شخصی که بهم شلیک کرد برای بار دوم هم به سمت قلبم شلیک کرد.

این لحظه دردناک ترین لحظه ای بود که تابحال تجربه کرده بودم. منظورم درد جسمی نیست، غم و اندوه وحشتناکی تجربه کردم، همش یه صدا تو ذهنم میچرخید که میگفت بنده خدا مامانت چقدر تورو دوست داشت و حالا بچه شو از دست داده...

اخه وضعیت من متفاوت بود، من فرزند آخر خانواده و دقیقا توی مراسم چهلم بابام به دنیا اومدم و مامانم از همون بچگی توجه خاصی بهم داشت.

توی این غم و اندوه زیاد یه دفعه چشامو باز کردم.. چشمایی که پر از اشک بود.

تصورم این بود که حداقل 4 یا 5 ساعت خواب بودم و وقتی ساعت رو نگاه کردم بشدت تعجب کردم،... کمتر از 15 دقیقه خوابیده بودم!

نکته دیگه اینکه برخلاف خواب های همیشه من تمام جزئیات این خواب یادم بود و بعدش سریعا یه دفتر آوردم و شروع به نوشتن کردم، نزدیک 12 صفحه شد!

بعد نوشتن گوشه صفحات رو دوخت زدم و الان حدود 10 سال از اون واقعه میگذره و هنوز بازش نکردم که دوباره بخونمش.

این خواب رو تا سالها بعد برای کسی تعریف نکردم.

توی این پست فقط خوابی که دیدم رو تعریف کردم. تجربه واقعی من از مرگ مربوط به حدود 7 ماه قبله که بعدا اینجا ثبتش میکنم.

سفر

امروز از یک سفر 4 روزه برگشتم،... تجربه جالبی بود. چالش هایی که قبل سفر باهاش سروکله میزدم دیگه مثل قبلشون نیستن... همیشه سفر برام اینطوری بوده، یه نگاه جدید و حس تازه که بعد سفر پیدا میکنم انگار خیلی چیزای سخت رو ساده تر میکنه.

کتاب خاطرات

امشب هنگامی که داشتم یه کاری با لپتاپ انجام میدادم یاد یه اهنگ قدیمی افتادم و از یه سایتی شروع کردم به گوش دادن... اهنگی که مال حدود12 سال قبل بود.. یاد اون زمان و خاطراتش افتادم و ناخوداگاه وبلاگمو باز کردم... وبلاگی که اولین مطلب اون رو 14 سال قبل نوشتم!

از اولین نوشته وبلاگم شروع کردم به خوندن... تمام اون سالها و اتفاقاتش جلو چشمم اومد.. کلی اتفاق تلخ و شیرین... احساسات بسیار عجیبی تجربه کردم.

نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم باز هم یه مطلبی بنویسم.. انگاری وبلاگم ازم میخواست که نزارم بمیره!

خیلی از دوستای وبلاگی که اون زمان داشتم وبلاگاشون تعطیل شده و هیچ کس انگاری دیگه نمینویسه.

وای که چقدر شرایط نسبت به اون زمان عوض شده.. البته فکر میکنم این ما هستیم که تغییر کردیم. رشد کردیم، با تجربه تر شدیم ، پیرتر شدیم و نوع نگاه و نگرشمون به مسائل و زمان و زندگی عوض شده... جالبه که بلاگفا به همون شکل باقی مونده.. و البته این خیلی قشنگ و نوستالوژیکه!!

نمیدونم چرا اون زمان خیلی قشنگ تر بود،.. خوشحال تر بودیم و انگار زمان کندتر سپری می شد...

امشب در یک زمان چند ساعته وقایع 14 سال گذشته خودم رو بصورت سریالی و مستند مرور کردم اونم به شکلی که خیلی اتفاقات فراموش شده دوباره زنده شدن...حس عجیبی نسبت به زمان و زندگی پیدا کردم و خاطراتی زنده شدن که مطمئنا بر عملکرد و نوع نگرشم بی تاثیر نخواهد بود....